جدول جو
جدول جو

معنی تر هشتن - جستجوی لغت در جدول جو

تر هشتن
(غُ دَ)
خشمناک شدن و قهر کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فروهشتن
تصویر فروهشتن
به پایین انداختن، بر زمین گذاشتن، فرو گذاشتن، پایین گذاشتن
آویزان کردن، رها کردن، آویزان شدن
کنایه از خراب شدن، فروهشتن، فروهلیدن، فروهیختن
فرهنگ فارسی عمید
(شِ دَ)
نمدار شدن. (ناظم الاطباء). مرطوب شدن. خیس گشتن:
گذاره شد از خسروی جوشنش
بخون تر شد آن شهریاری تنش.
دقیقی.
اگر آب بودی مگر تر شدی
همی بر تنش جامه بی بر شدی.
فردوسی.
چه جویی آب ز دلوی که آب نیست در او
چگونه تر شود ار نیستش بر آب گذر؟
مسعودسعد.
بر دریای مغرب برفتی و قدمت تر نشدی. (گلستان).
سگ بدریای هفتگانه بشوی
چونکه تر شد پلیدتر باشد.
(گلستان).
ز آب دیدۀ من فرش خاک ترمی شد
ز بانگ نوحۀ من گوش چرخ کر می گشت.
سعدی.
و رجوع به تر شود، کنایه از اعراضی شدن و آزرده گردیدن باشد به سبب ظرافت کسی. (برهان) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). شرمنده و منفعل شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). اعراض که به سبب شرمندگی از ظرافت و هزل روی دهد. (فرهنگ رشیدی) :
هست مامات اسب و بابا خر
تو مشو تر چو خوانمت استر.
خاقانی.
در چمن با چشم گریان وصف بالای ترا
آنقدر کردم که قمری تر شد از بالای سرو.
میرزا صادق دست غیب (از آنندراج).
رجوع به تر شود.
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ / فِ کَ دَ)
شیر گذاشتن. (آنندراج) ، حسرت خوردن. (غیاث) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ دَ)
نحر کردن شتر. اشتر سر بریدن: اجتزار، جزر، شتر کشتن. (منتهی الارب). رجوع به اشتر کشتن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ زَ دَ)
فروگذاشتن. فرونهادن. نهادن. گذاشتن:
چو نوذر فروهشت پی در حصار
بدو بسته شد راه جنگ سوار.
فردوسی.
او چو فروهشت زیر پای ترا
چون که تو او را ز دل برون نهلی ؟
ناصرخسرو.
، بازکردن و فروگذاردن و به پایین رها کردن موی و جز آن را:
بیفکند پاره، فروهشت موی
سوی داور دادگر کرد روی.
دقیقی.
فدای آن قد و زلفش که گویی
فروهشته ست از شمشاد، شمشاد.
زینبی.
یکی تاج بر سر نهاده بلند
فروهشته تا پای مشکین کمند.
فردوسی.
خروشان ز کابل همی رفت زال
فروهشته لفج و برآورده یال.
فردوسی.
نگه کرد خسرو بر آن زشت روی
چو دیوان به سر بر فروهشته موی.
فردوسی.
فروهشتن تاب زلف دراز
خم جعد را دادن از حلقه ساز.
اسدی.
، آویختن. (آنندراج). آویختن نقاب، پرده و جز آن و پوشانیدن چیزی را بدان:
برآوردم زمامش تابناگوش
فروهشتم هویدش تا به کاهل.
منوچهری.
حرص بینداز و آبروی نگهدار
ستر قناعت بروی خویش فروهل.
ناصرخسرو.
همه برقع فروهشتند بر ماه
روان گشتند سوی خدمت شاه.
نظامی.
افتاد چنانکه دانه از کشت
سربند قصب برخ فروهشت.
نظامی.
بیابان و سرما و باران و سیل
فروهشته ظلمت بر آفاق ذیل.
سعدی.
، برپای کردن خیمه و خرگاه و جز آن را. در این معنی از اضداد است و به معنی برچیدن و خوابانیدن خیمه نیز آید. (از یادداشتهای مؤلف) :
بفرمود تا کوس با کرنای
زدند و فروهشت پرده سرای.
فردوسی.
برابر سر بت کله ای فروهشتند
نگارکار به یاقوت و بافته به درر.
فرخی.
، خوابانیدن خیمه و جمع کردن آن. (یادداشت بخط مؤلف) :
الا یا خیمگی خیمه فروهل
که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل.
منوچهری.
، سرازیر کردن. روان کردن: عمر در من نگریست و آب از چشم فروهشت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی) ، درآویختن و بند کردن:
فروهشت از شاخ زرین سپر
یکی بنده بر پیش او با کمر.
فردوسی.
فروهشت رستم بزندان کمند
برآوردش از چاه باپایبند.
فردوسی.
ز بهر سنگی چندین هزار خلق خدای
بقول دیو فروهشته بر خطر لنگر.
فرخی.
، کنارزدن و بر گرفتن نقاب و جز آن را. در این معنی با حرف اضافۀ ’از’ همراه است:
چو افکنده بودش چو سروران
فروهشت برقع ز روی جوان.
نظامی.
، غلطانیدن و به پایین انداختن:
یکی سنگ از آن کوه خارا بکند
فروهشت از آن کوهسار بلند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ وَ دَ)
دوار. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دوران و گشتن سر
لغت نامه دهخدا
(شِ نُ تَ)
تازه و آبدار کردن.
- تر داشتن زبان، رطب اللسان:
تا زبان دارم زیبد که زبان
به ثنا گفتن او دارم تر.
فرخی.
روز و شب پیش همه خلق زبان
به ثنا گفتن او دارد تر.
فرخی.
فرخی، زیبد و واجب بود و هست سزا
که همه سال بدین شکر زبان داری تر.
فرخی.
و رجوع به تر شود
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
حموضت پیدا کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترش گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرطوب و نمدار شدن:
سراپرده و خیمه ها گشت تر
ز سرما کسی را نبد پای و پر.
فردوسی.
چو ابر زلف تو پیرامن قمرمی گشت
ز ابر دیده کنارم به اشک تر میگشت.
سعدی.
خم می به ناشستن آسوده تر
که هرچند تر گردد آلوده تر.
امیرخسرو
لغت نامه دهخدا
(وَ)
به پس هشتن، به پس گذاشتن. بعقب گذاردن
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان قزوین که 37 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فروهشتن
تصویر فروهشتن
نهادن، گذاشتن، فرونهادن
فرهنگ لغت هوشیار
پایین گذاشتن بر زمین نهادن، آویزان کردن، پایین افتادن، سست گشتن، آویزان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتر کشتن
تصویر شتر کشتن
نحر کردن شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس هشتن
تصویر پس هشتن
پس گذاشتن بعقب گذاردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در گشتن
تصویر در گشتن
اعراض نمودن، ابا نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترهشتن
تصویر ترهشتن
خشمناک شدن و قهر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروهشتن
تصویر فروهشتن
((فُ هِ تَ))
پایین گذاشتن، بر زمین گذاشتن، آویزان کردن، فرو افتادن، سست شدن، آویزان شدن، فروهلیدن
فرهنگ فارسی معین
تیراندازی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
کاری را به اتمام رساندن، از پس کاری برآمدن، وظیفه ای را
فرهنگ گویش مازندرانی
جا گذاشتن، ول کردن، رها ساختن
فرهنگ گویش مازندرانی